راه ( داستان کوتاه )
گفتم : نگهدار ! زودباش !!
توجهی به حرفم نکرد . از مقابل مسجدی رد می شدیم . در بزرگ و نوساز مسجد باز بود و نوری آبی و خیره کننده از داخل آنجا به بیرون میزد . انگار معنویت را قاب کرده در نمایشگاهی گذاشته و با پروژکتورها ، مقدسیتی را ارائه میکردند که در دیگر جاهای شهر نمیشد یافت . کنار مسجد نیمکتی بود و چندنفر پیرمرد که با هم حرف میزدند . بالای سرشان یک عالمه اعلامیه با عکسی از رفتگان بود .
ما داشتیم آرام ردمیشدیم و تا دوربینم را تنظیم کنم با بوق یک ماشین که عجله داشت تندتر برویم ، به راه افتادیم . گفتم : برگرد عقب ، باید عکس بگیرم . باز هم چیزی نگفت .
دیدم راه یکطرفه هست و نمیشود به عقب برگشت .
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۸ ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦